زیر در خت گردو برایت به یادگار گذاشتم

زیر در خت گردو برایت به یادگار گذاشتم

نمی دانم چه شد

کجایی این دنیا ایستاده بودم که توانستی عقلم راببری

گناهم چه بود که آن گونه مرا دچار خود ساختی

دیوانه ات بودم      عاشقت بودم     دچارم کردی          لعنت به این زندگی

که حتی نتوانستم فرق بین جمله های زیبایت و فکرت را تشخیص دهم

روزی که مرا به خود نسبت دادی تنم یخ کرد انگشتانم بی حس شد و فهمیدم که عقلم را بردی

خیلی بازی بچه گانه ای بود .معادله ای چند مجهولی بود.نمی توانستم  برای داشتن تو حتی معلومی

پیدا کنم چه برسد که بتوانم در جستجوی تو عشقم را حل کنم.

خیلی ساده تر از انی که فکر کنی غرورم را باختم .

گفتی دلت به آزارم راضی نیست ولی از همان وقتی که دیدمت آزرده شدم .

گفتی بازی دادنم برایت دل چسب نیست ولی از همان وقتی که طنین صدایت گوش هایم را

نوازش داد به بازیم گرفتی.

عاشق نبودم   دیوانه نبودم

ات

 

 

بچه بودم هوا ها در سر داشتم به فکر خلبانی و پرواز و اوج گرفتن بودم .

وقتی از کنارم گذشتی

عاشقت شدم    دیوانه تر شدم

به بار نشستم  فکرم خالی شد و با بال هایم به پرواز در امدم  اما از اوج خبری نبود

من با تو روبه ان پستی های دره ی خیالاتم رفتم .

رویا پردازی کردم .خیالات بافتم کاش می توانستم تار و پود خیالم را از جنس تو کنم

ولی نشد هر جور فکر می کردم وصله هم نبودیم

با تو زندگیم مختل بود . ارامش نبود .حتی حوصله برای خودم نداشتم

نمی دانم دورت کردم یا تو مرا از خود راندی .

ولی هرچه که بود دانستم دیگر بند های وصلمان پاره شده

نه تو دل خوشی برای دیدنم داشتی ونه من دلیلی برای امید دادن به تو

مقصدمان معلوم نبود

من از این که من همیشگی ام با تو ما شود راضی بودم

 

 

لا

 

 

ولی نمی دانم قسمت نبود. شانس نداشتم. از بخت بدم بودم  یا سر نوشت و روزگارم

با من چپ بود.

هرروز زندگی ام را فال گرفتم هیچ کدام مراد دلم نبود

خواستم دوباره متولد شوم ولی فکر تو دست از سرم بر نمی داشت

شب و روزم را به خاطرت اشک ریختم

نمی دانم چرا وقتی نگاه گنجشکک اشی مشی هم می کردم گریه ام می گرفت.

شاید اگر با تو بودم می خندیدم .

اشی مشی خوردن با تو در کنارت برایم لذت بخش می شد.

ولی چه کنم که دلم خواست زندگی را از سقوط نجات دهم که مهم تر از اشی مشی بود.

شاید از نخوردن و نخندیدن می مردم ولی می دانستم در کنار ت بودن برایم زجر است و  اخر دق مرگ میشوم.

 به چه امیدی دارم این نوشته ها را برایت به جا می گذارم شاید به این امید که

 بتوانم از تو برای خودم حجابی دوباره بسازم که تمام تار وپودش تو باشی

        

                 

شاید با امید ارامشی دوباره در زندگیم

شاید به خاطر ما شدن با تو وخستگی از این همه غرور و من من کردن

شاید فکر می کردم خوش شانس شدم یا سرنوشت و روزگار به من رو کرده

شاید فکر می کردم اگه این دفعه کنار آرامگاه باباطاهر آن بلبل برایم فال بگیرد مراد دلم باشی.

شاید با تو شاد شوم و به خاطر ازارت از تو بد نگویم

شاید در کنار تو بتوانم اکسیر حیات را بنوشم نه بمیرم نه زجر کش شوم

شاید تو روزی همه این نوشته ها ی را که زیر درخت گردو چال کردم پیداکنی

و بدانی چقدر عاشقم کردی

و بفهمی علت همه این ندانسته ها و شاید ها تو بودی

و بفهم که من نه شاعر بودم نه عاشق نه دیوانه

عاشقم کردی قدرم را ندانستی و مرا چشم به راه کشتی

برو و این نوشته ها را به دست فراموش گر ایام بسپار .

فراموش شدن تنها ارمغان این زندگی است.

 

                                  

نویسنده: ...........جلیلی(خودم)

 

                        

 

 

            


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در 18 / 12 / 1390برچسب:,ساعت 14:14 توسط مهلا| |

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com